نمی فهمم ! چرا آدم ها این قدر دوست دارند مثل هم باشند . این را نمی پذیرند که ما می توانیم گاهی کمی و فقط کمی شبیه هم باشیم و همین ! می خواهیم همه مان مثل هم باشیم . عرف بسازیم . پارادایم طرح کنیم . رفتار غالب جامعه !!! گزینه هایمان را محدود می کنیم و گزینه ی آزاد و دلخواه را هم در نظر نمی گیریم . ما محدود می شویم به همین ها که هستیم وهمیشه از هر تغییری می ترسیم . از عوض شدن می ترسیم ... می گوییم مبادا نتوانیم خود را حل کنیم در این قالب جدید ... ما می ترسیم از آنچه باید بشویم ! این احتیار توسط خودمان از خودمان سلب شده پس گردن خدا نیندازیم ...
هر چند که جبر بزرگ او بر اختیار کوچک ما همیشه سایه انداخته است ...
من رهیده ی خاکستری هستم !!!
برای احساس این روزها فعلا این نام را برگزیده ام .
امید که کسی قبل از من این نام را برای احساسش نگفته باشد .
تا دوباره کشف تازه ام به خاطر نسخه های قدیم و گفته های گذشته
کور شود ! تازگی ها هر چه می گویم چند روز بعدش می فهمم که
یک نفر سال ها پیش ... آن را گفته است ... !
حالا آیا هنوز می توان چیزی برای دل خود بگوییم که
ابتکار از معنا اشباع شود ؟ نمی دانم !