خواب می بینم شاید . خواب یک دشت پر از پونه و شقایق . زرد ، سرخ و کبود پیچ خورده در هم . من ترانه می شمرم و گیلاس . گفته بودی بهار که بیاید هر دو بوی تازه گی می دهیم . آمده ام اینجا عطر نو شدن به خود آویزم و قطره ای عشق به چشمان سرد تو عاریه دهم تا فقط برای یک لحظه مهربان من شوی . یک دسته شقایق چیده ام برای تو . نکند پرپر شوند و دلت بگیرد . تاب می خورم و در خاطرات خوش پژمرده می شوم . قاصدک ها به عزای جدایی دست هامان سیاه پوشیده اند اما من هنوز به دور دست ها ، به دیده ی تو ، می نگرم . هنوز هم منتظرم تو را به نان و پنیر و قصه مهمان کنم . هنوز هم دلم برای تو خوشی های پنهانی می خواد . هنوز هم سردم و بی تو هیچ گاه گرم نخواهم شد . هنوز هم خواب یک لحظه بودن تو را می بینم . انگاری هنوز هم تخیل گرا و بسیار خوش خیال هستم ، هنوز هم .