پست - سوم

نمی فهمم ! چرا آدم ها این قدر دوست دارند مثل هم باشند . این را نمی پذیرند که ما می توانیم گاهی کمی و فقط کمی شبیه هم باشیم و همین ! می خواهیم همه مان مثل هم باشیم . عرف بسازیم . پارادایم طرح کنیم . رفتار غالب جامعه !!! گزینه هایمان را محدود می کنیم و گزینه ی آزاد و دلخواه را هم در نظر نمی گیریم . ما محدود می شویم به همین ها که هستیم وهمیشه از هر تغییری می ترسیم . از عوض شدن می ترسیم ... می گوییم مبادا نتوانیم خود را حل کنیم در این قالب جدید ... ما می ترسیم از آنچه باید بشویم ! این احتیار توسط خودمان از خودمان سلب شده پس گردن خدا نیندازیم ...

                   هر چند که جبر بزرگ او بر اختیار کوچک ما همیشه سایه انداخته است ...

                                      

 

من رهیده ی خاکستری هستم !!!

برای احساس این روزها فعلا این نام را برگزیده ام .

امید که کسی قبل از من این نام را برای احساسش نگفته باشد .

تا دوباره کشف تازه ام به خاطر نسخه های قدیم و گفته های گذشته

کور شود ! تازگی ها هر چه می گویم چند روز بعدش می فهمم که

یک نفر سال ها پیش ... آن را گفته است ... !

حالا آیا هنوز می توان چیزی برای دل خود بگوییم که

ابتکار از معنا اشباع شود ؟ نمی دانم !

پست دوم

 

در آینه ، به چشم هایم که نگاه می کنم ، چیزهای تازه ای پیدا می کنم که تا چند وقت پیش نبود . سازگاری هایی را بلد شده ام که نبوده اند . لطافت هایی را پیدا می کنم که گمشان کرده بودم . صبوری هایی را پیدا می کنم که قبلا کمتر از این بودند . حالا بیشتر شده اند . خوب تر که نگاه می کنم در چشم راستم خط خیلی باریک صورتی رنگی را می بینم که از کنار مردمکم شروع می شود و تا سفیدی های تهش امتداد پیدا می کند . مویرگ . نگاهم صورت آینه را لمس می کند . بیشتر . بیشتر . در چشمم خستگی هایی را می بینم ، ترس هایی را . تحمل ها و قشنگی هایی را می بینم . گودال چشمانم ، به رنگ قهوه ی نرم . چشمانم گذشتن هایی دارد و خیرگی هایی . گستاخی دارد و آرامی هایی . چشمانم خیلی زیاد بیست ساله شده اند . آنقدر بیست دو ساله شده اند که گاهی گریه می کنم تا کوچک و کوچک تر شوند . دو ساله شوند و پنج و ده ساله .
چشمانم در این بیست  دو پله هی بالا و پایین و بپر و بازی می کنند و گاه ، یک جا در پله ی صفر می نشانمشان و عسل می خورانمشان . تا از این همه سخت ها که ساده از سر می گذراند ، شیرین شوند .
شیرین .
آینه در نگاهم تمام می شود . و در گودال پر از تازه های چشمانم ، قهوه ی نرم می ریزم .
تلخ .

موشی نوشت :سپاسگزاری ، رسم قشنگیست که من همیشه دوستش داشته ام و هر بار که آدم های خوب زندگی ام به من خوبی کنند با تمام بی توقعی هایشان ، به جاست که من سر کج کنم و لبخند دخترانه ی قشنگی بزنم و بگویم مرسی عزیز دلم :* و به تمام آنهایی که بخشی از زندگیم هستند بگویم که خوشرنگی خوبی شان تا گچ دیوار دلم فرو رفته است … مثل هر بار. :)  

پست خونه اول(برای سال ۸۸)

خوشحالم سه بهار و باهم بودیم سه تایی خوش و خرم پس بنویسم تا یادمون نره ...   

 

هشتاد و هشت بر من سخت گذشت . خیلی سخت تر از آنچه که فکر می کردم . خیلی چیزها که بلد نبودم را یاد گرفتم . خیلی چیزها که فکر می کردم بلد هستم را واقعاً بلد شدم . خیلی پوست انداختم . خیلی درد کشیدم . چه بسیار گریستم . چه بسیار خم شدم اما نشکستم . چه بسیار اتفاق بر سرم فرو ریخت که خیالم نمی برد که روزی اینطور بشود . سنگینی خیلی اتفاق ها برایم فرو ریخت . تحمل نداشتم و روزگار تحمل کردنم یاد داد . خیلی بزرگ شدم . خیلی فاصله گرفتم از خیلی ها . از نیمه که گذشت هشتاد و هشت ، تازه دور و اطرافم را شناختم . تازه فهمیدم هیچ کدام آدم ها آن قدری که نشان می دهند شاد هستند ، نیستند . آن قدری که نشان می دهند دوستت دارند ، ندارند . حتی آن قدری که نشان می دهند غمگین هستند ، نیستند … . تازه فهمیدم هر سرزمین با مردمش معنی می گیرد . تازه فهمیدم مبارزه کردن برای زندگی یعنی چه . معنی استبداد را من در هشتاد و هشت یاد گرفتم . معنی آزادی را هم . از این دست مفاهیم تئوری را عینی دانستم و تجربه کردم . تاریخ ساختم . دغدغه هایم رشد کرد . چه کمتر نوشتم اما بیشتر خواندم . چه کمتر حرف زدم و بیشتر دیدم . فهمیده تر شدم . هشتاد و هشت برای من ضربه ای بود که بر سرم فرود آمد و هنوز که هنوز است دارم می چرخم وگیج می خورم . چه بسیار روزهای شادی که در دل هفته های غمگینش پنهان بود . چه بسیار رضایت ها که در دل تاریکم روشن شد . چه بسیار آدم های تازه که شناختم . دنیاهای جدیدی که کشف کردم . هشتاد و هشت برایم خیلی پر گذشت . به یک باره ده سال بزرگم کرد . یادم داد . تربیتم کرد .

نانی نوشت : خدایا دوست دارم ..به خاطر داده و نداده ات شکرت ...شکر شکر